3.
وقت كودكي آيسودا آواز سبز تبسم بود،
مادري بود، ه مچون آبي دريا، صبح را با ريسه ها و مهرباني او س رمي كشيديم،
و آيسودا چه قدر حسود لحظه ها مي شد و دست هاي من ب يهيچ تكلفي مثل چرخ ساده نخ ريسي برايش مثل
گذشته مي شدم
من بودم و آيسودا !
و تبسم هاي ساده ي شكوفه، چه ديدني بود ديروز !
شكوفه آبي تر از دريا مي شد و پستان هايش سبزتر از رويش و
آيسودا چه قدر دلش مي خواست تمام عروسك هاي دنيا را ه مچون مادرش زير پستان مي گرفت و تا مرز خيس
علف با رويا هم سفر مي شد، ولي
گرهي در جان شكوفه بود.
4 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/02/02 - 01:36 در داستانک
دیدگاه
Mostafa

{-35-}

1392/02/2 - 10:25